روزی، روزگاری سلیمان نبی فرزند داود نبی، انگشتری داشت که اسم اعظم بر نگین آن نقش شده بود. سلیمان نبی به دولت آن نام، دیو و پری را تسخیر کرده و به خدمت خود در آورده بود.
دیوان و پریان در زیر قدرت آن نام، برای او قصرها، کاخها، جامها و پیکرهها میساختند.
دیو، استعارهای از نفس است که اگر آزاد باشد، آدمی را به خدمت خود گیرد و هلاک کند و اگر دربند و فرمان درآیند، خادم دولت سرا شود.
روزی از روزها سلیمان نبی، انگشتری خود را به کنیزکی سپرد و به گرمابه رفت. دیوی از این واقعه باخبر شد و در حال خود را به صورت سلیمان در آورد و انگشتری را از کنیزک طلب کرد.
کنیز انگشتر را به دیو داد. دیو با سرعت خود را به تخت سلیمان رساند و بر جای او نشست. چون او ادعای سلیمانی کرد، خلق فرمان بر او شدند. چرا که از سلیمانی جز صورت و خاتمی نمیدیدند.
از سوی دیگر، چون سلیمان از گرمابه بیرون آمد و از ماجرا خبردار شد، به سمت مردم رفت و گفت؛ خلایق، سلیمان حقیقی منم و آنکه بر جای من نشسته ، دیوی بیش نیست. اما خلق او را انکار کرده و از شهر بیرون راندند.
سلیمان که به ملک و سلطنت اعتنایی نداشت، چرا که در عین پادشاهی و سلطنت خود را مسکین و فقیر میدانست، رو به ساحل دریا گذاشت. و در آنجا به ماهیگیری و گذران عمر مشغول شد.
اما، بشنوید از روزگار دیو...، دیو چون به تزویر و نیرنگ بر تخت سلطنت نشسته بود، ترسان و هراسان بود. چرا که مردم شهر چون انگشتر سلیمانی را با او میدیدند. حکومت و سلطنت او را پذیرفته بودند.
به همین خاطر، دیو پادشاه، غرق در لذتهای دنیوی از بیم آنکه مبادا انگشتر خاتم روزی، بار دیگر به دست سلیمان افتد، آن را به دریا افکند. تا به خیال خویش، این انگشتری به کلی از میان برود و او همیشه در مسند پادشاهی بر مردم حکومت کند.
مدتی بدین سان گذشت. مردم آن لطف و صفای سلیمانی را در رفتار دیو ندیدند و در دل گفتند؛ این آن سلیمانی است که زمانی بر ما حکومت و پادشاهی میکرد. گویی دیوی است که به جای سلیمان با نیرنگ و ریا نشسته است.
آمد آن روزی که نفس پلید، ماهیت پست و ظلمانه دیو بر مردم آشکار شد و همه از او روی گردان شدند. آنها در کمین فرصتی تا او را از تخت به زیر آورند و سلیمان حقیقی را به جای او بنشانند.
بشنوید از روز و روزگار سلیمان نبی که برای گذران زندگی پیشه ماهیگیری را برگزیده بود. روزی از روزها، سلیمان نبی، ماهیای را که صید کرده بود، به قصد پخت، بشکافت و از قضا، خاتم گمشده را درشکم ماهی یافت و بر دست کرد .
سلیمان نبی به شهر نیامد، اما مردم از این ماجرا با خبر شدند و دانستند که سلیمان حقیقی با خاتم سلیمانی، بیرون از شهر کنار ساحلی است. آنها بر دیو شوریدند و او را از تخت پایین آوردند.
بعد هم به دنبال سلیمان نبی به بیرون شهر حرکت کردند. آنها بیرون شهر کنار دریا سلیمان نبی را یافته و با شور و احترام به تخت پادشاهی باز گردانند.
حکایت سلیمان نبی به پایان رسید ولی حکایات ما همچنان باقی است...